رادین جانرادین جان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
راستین جانراستین جان، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

رادین ، بزرگ مرد کوچک ما

رادینِ غرغرو

این روزا گل پسرم ماشالا خیلی هوشیار شده ، من و باباش رو حسابی میشناسه برای باباش کلی خنده میکنه . مامانی و بابایی و موری جان رو هم میشناسی و وقتی باهات حرف میزنن بهشون میخندی . کلی من و با خودت سرگرم کردی برای همین زیاد وقت نمیکنم که بیام اینجا و هر روز از کارای جدیدت برات بنویسم. دیگه تقریبا کامل یاد گرفتی که غلت بزنی ، ی چند روزی هم هست زبونتو در میاری بیرون و برای ما زبون درازی میکنی جدیدا غرغرو شدی ، همش میخوای بغل باشی ، مامان میگه بخاطر اینکه داری دندون در میاری برای همین بهانه گیر شدی ، اما کلا با همه سختی هاش این روزای با بودن تو برامون خیلی شیرین و لذت بخشه قندک خودم . ب شدت احساس میکنم که از چایی خوشت میاد فقط کافیه دست یکیمون ی ...
18 شهريور 1393

رادین و اولین مسافرت (2)

اینجا ی منطقه ای بود ب اسم سفیدآب ؛ ب اصطلاح منطقه ییلاقی بود ، خیلی طبیعت بکر و قشنگی داشت رادین و دایی مرتضی که عاشقشه رادین و باباش رادین و دایی و دریا تا رسیدیم لب آب افتاب غروب کرده برای همین دریا زیاد مشخص نیست روز سوم سفر مهمون خاله ارزو بودیم ی جای قشنگ دیگه ما رو بردن که هم جنگل داشت و هم ی رودخونه زیبا چون صبح زود اومدیم آقا گل اینجا هنوز خوابه پسرم از خواب بیداره شده و داره آواز میخونه تو راه برگشتن با خاله نرگس و فاطمه جون اینا همسفر شدیم که نرسیده به رشت ماشینشون خراب شد و چون نمی خواستیم رفیق نیمه راه بشیم با اونا موندیم تا ماشینشونو درست کنند ، برای همین مجبور شدیم بریم تو ...
2 شهريور 1393

رادین و اولین مسافرت

ببخشید که خیلی دیر میام و آپ میکنم مامان جان ؛ ماشالا شما همه وقته منو پر کردی ؛ الانم تو پذیرایی روبروی تلویریون خوابیدی و داری همینجوری ی سره غر میزنی که بیام و بغلت کنم .جونم برات بگه که برای تعطلات عید فطر قصد کردیم بریم شمال هم ی آب و هوایی عوض کنیم هم ی سر به خاله بزنیم ؛ ساعت 3/5 شب عید فطر از خونه اومدیم بیرون به امید اینکه تو ترافیک نمونیم ؛ اما چشمتون روز بد نبینه که سفر 6 ساعته شد 22 ساعت ؛ کلی تو راه بودیم دیگه اخراش هیچ کدوممون هیچ انرژی نداشتیم عوضش اون چند روزی که اونجا بودیم حسابی بهمون خوش گذشت و ترافیک و خستگی راه حسابی از تنمون بیرون اومد . اینجا بعد 6 ساعت تازه رسیدیم کرج ؛ بار خنکی میومد مامانی اصرار داشت ی چیزی سرت ک...
1 شهريور 1393
1